روایت و حاشیه نگاری اختصاصی «خط رهبری» از دیدار جمعی از بانوان با رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره) را در ادامه میخوانید.
(عطیه کشتکاران) خانم جوانی با عجله خودش را به ما رساند و پرسید نمازخانه کجاست؟ خیال کردم دنبال حسینه امام خمینیست. اشاره کردم به فرعی بعد و کوچه اشکبوس. نفس نفس می زد و به چپ و راست نگاه میکرد. گفت الان نمازم قضا میشه. مرد عابری به سمت دیگر خیابان راهنماییاش کرد تا خودش را به جای مناسبی برای نماز خواندن برساند. ما، یعنی من و دو سه مامور نیروی انتظامی و یگان ویژه، آفتابنزده در خیابان فلسطین جنوبی ایستاده بودیم و ورود اقشار بانوان به محله بیت رهبری از پیش چشممان میگذشت.
قطره قطره پیوستن
خانم جوانی با تیپ رایج دخترهای چادری به روز، روسری رنگی و چادر عربی و آرایشی ملایم، شتابان به تقاطع نزدیک رسید و پرسید محدثه کو؟ لبخند زدم و گفتم نمیدانم! احتمالا محدثه همان خانمی بود که پنج دقیقه پیش سرش را از ماشین بیرون آورد و پرسید زهرا؟ غریبه بودیم اما دلآشنا. سرم در گوشی بود و چند متر بالا و پایین کوچه را قدم میزدم. عجیب بود در آن دقایق چشمانتظاری از آن خانهها هیچ رفت و آمدی ندیدم. گویی ساکنانش در خوابی مصلحتی. اما انگشت شمار رهگذرانی هم بودند که انگار نسبتشان با آن جغرافیا کمرنگ بود. خانمی بیروسری از کوچه صالحی بیرون آمد و به سمت شمال فلسطین رفت. تا خواستم تعجب کنم از جلویم عبور کرده بود.
تا حوالی ۷:۰۵ که نبش خیابان فلسطین جنوبی و کوچه شهید صالحی منتظر ایستاده بودم تا کوله و لپتاپ را تحویل بدهم و کارت بگیرم نقش تابلوی راهنمای سخنگو را ایفا کردم. خانم ها تکبهتک و دستهدسته میآمدند و به تقاطع که میرسیدند حیران بودند. بعضیشان حتی نمیدانستند بگویند دنبال چه جایی میگردند. حکما مسافرانی از گوشه و کنار ایران زمین بودند که به شوق و امیدی به پایتخت گام گذاشتند. تهرانیها مسیر خانهی بزرگشان را خوب بلدند. پرسشها و چشمهای گردشده از کنجکاوی و قلب بهتپشافتاده از شوق مال آنهاست که ساعتها چشم به جاده دوختهاند تا برج و باروی پایتخت را ببینند. کارت را همراه توصیههایی برای هماهنگی قلم و کاغذ تحویل گرفتم. شمرده شمرده تا کوچه پایینتر رفتم. در حالی که خیالم بود آن روز سحرخیزترین زن تهران و حومه هستم با صف آنسرشناپیدایی مواجه شدم. خانمی جلوتر زنبیل گذاشته بود برای کاروان بیستنفرهشان از زنجان. به ترکی پرسید ترکی بلدی؟ نمیدانم چه شد که همان یک جمله را فهمیدم و گفتم نه. عکاس خانمی در کوچه رژه می رفت و سوژه شکار میکرد. پیرزن خمیده بینوایی را متوقف کرد تا پرتره شمایل مادرشهیدی بیندازد. خانم جوانی با فرزند خوابیدهای در آغوش صف را که دید از سر تقدیر محتوم از پا افتادن در زمان انتظار آه جانسوزی کشید. سردسته کاروان زنجانیها رضایت داد مادر جوان را جلوتر بفرستیم.
خرده خرده صلوات گرفتنها برای غلبه بر ملالت انتظار در صف شروع شد، از صف کوچه، صف تحویل وسایل، صف بازرسی بدنی، صف چای و کیک یزدی گذر کرد تا قطره ها به دریای حسینیه رسیدند. هنوز نیمی از طبقه اول هم پر نشده بود. پریدم جلو تا با نام و نشانی که از پیش هماهنگ شده بود صحبت کنم (بخوانید چانه بزنم) و قلم و کاغذی تحویل بگیرم. مداد و کاغذهای عیانم را دم در تحویل گرفته بودند و بیهوا گذاشتند در قفسهای. با هر خادمی صحبت میکردم حوالهم میداد به دیگری. از سه چهار خادم اول که ناامید شدم سراغ پلن بی رفتم. کاغذهای چهارتای شدهی توی جیبم و مداد مینیاتوری روز مبادا را بیرون آوردم و به همانها قناعت کردم. اینجا در حسینیه امام خمینی-رحمه الله علیه- در روز وفات ام البنین و چند روزی مانده به ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز زن، منتظر بودیم که دیدار هزاران نفر (با حساب سرانگشتی من) از اقشار مختلف بانوان سرزمینم و تعدادی از بانوان سراسر جهان با رهبر معظم انقلاب آغاز شود.
حاشیههای مردمیِ همتراز متن
تا جا گیر شدن مهمان ها زمان مختصری داشتیم. ستون ها مزین به القاب حضرت زهرا-سلام الله علیها- بود: حوراء، نفیسه، کوثر، راحله و … . «ان المراه ریحانه» هم بر سردر حسینیه نگاهها را به خود جلب میکرد. طرحی ساده و مینیمال با زمینه سبز آبی. تا چشمم به صندلیهای خالی افتاد نفس راحتی کشیدم. خودم را آماده کرده بودم برای زانو درد وحشتناکی از غلغله جمعیت و چند ساعت فشرده نشستن. کت خز صورتیام را روی یک صندلی جا دادم و به خانم صندلی کناری سپردم حواسش به زنبیلم باشد. یکی از خانمهای عکاس دوربین را زمین گذاشته بود، پشت صندلیها نشسته بود و به نوزادش شیر میداد. پرسیدم موقع عکاسی چه میکنی؟ گفت احسان کوچکش را قرار است به یکی از دوستانش که در مجلس حاضر است بسپرد. پسرک شیر خورده و نخورده فوری از جا پرید و به دوربین چنگ انداخت. گفتم ماشاءالله شیطنتش هم کم نیست! خواستم سری بکشم در قسمت جایگاه ویژه که با نرده جدا شده بود. یکی از خادمها ابرو در هم کشید و صدا بلند کرد و گفت راه ندارد. گفتم خبرنگارم. گفت خبرنگار که باید در میان مردم باشد! در لحظه متقاعد شدم و به روی خودم نیاوردم که در جامعه مطلوب خبرنگار از مسئولین بریده نیست و حرف مردم را به گوش آنها می رساند.
در اولین نگاه خانم آفریقاییتباری با ماسک مشکی از کنارم رد شد. پریدم جلو اسم و ملیت را پرسیدم. با لهجه شیرینی به فارسی گفت زینب ذکریا هستم از نیجریه. در خیالات سوژه ناب دشت اول بودم که چشمم به قلم و کاغذش خشک شد. پرسیدم خبرنگار کجایید؟ بخش انگلیسی سایت خامنهای دات آی آر. دنبال مصاحبه بود و وقتش را نگرفتم. کمی آن طرفتر دو دختر نوجوان و خوشقامت در اواسط حسینیه ایستاده بودند و بلاتکلیف به نظر میرسیدند. به حدس نخستم بها دادم و پرسیدم ورزشکارید؟ پاسخ مثبت بود. سارینا و نگینکاراته کار بودند. سارینا دری پانزده سال بیشتر نداشت. گفتند قرار بوده ردیف جلو بنشینند ولی منتظر دوستانشان هستند. اجازه جلو رفتن هم بهشان ندادهاند. خبرنگار حقیقتا باید در میان مردم باشد. دوباره دوره افتادم میان خادمها تا ببینم اذن دخول به جایگاه اولِ مجلسنشینان در مشت کدامشان است. خانمهای خادم هیچ نشان متمایزی از مردم نداشتند جز آنکه در سکوت و آرامش ایستاده بودند. بالاخره قلابم به یکیشان گیر کرد و دخترها را سپردم بهش. صحبتشان که تمام شد زینب ذکریا جلو آمد برای مصاحبه. فارسی می پرسید و انگلیسی یادداشت برداری می کرد. از ورزشکاران نوجوان پرسید اگر آقای خامنهای را از نزدیک ببینید بهشان چه میگویید؟ قفل کردند. سن و سالی نداشتند که خطابه غرا در پاسخ این سوال بگویند. کمی رفتند عقبتر تا با هم مشورت کنند. آرام در گوششان گفتم حرف خودتان را بزنید. اگر مطالبهای هست بگویید و اگر حمایتی بوده تشکر کنید. اینها را گفتم و از معرکه گریختم. میشنیدم که از مطالباتشان گفتند و اینکه آنها هم قول میدهند (با همین بیان ساده و دخترانه) که حجابشان را رعایت کنند.
حسینیه مثل ساعت شنی آرام آرام پر میشد. از نوزاد تا کهنسال، از بانوان پوشیهدار تا خانمهای با ناخنهای کاشت مخفی شده زیر دستکش مشکی. از هودی و شلوار تا لباس سنتی زنان قشقایی. آخر حسینیه دو خانم با لباس فرم سورمهای غریبانه نشسته بودند. در صف دوم همجوار شده بودیم و میدانستم آتش نشان هستند. کنجکاوی امانم را برید و رفتم کنارشان. شهرزاد صمیمی سی سال داشت. یک سال بود که به جرگه آتشنشانان پیوسته بود. گفت 8-9 ماه آموزش دیدهاند و حالا پا به پای آقایان مشغول کارند. پرسیدم حالا واقعا بهتان بها میدهند یا فقط ژست استخدام خانم است؟ گفت این سوال پرتکراری است و از تجربه یکی از ماموریتهای اخیرشان گفت که از صفر تا صدش را خانمهای آتشنشان عهدهدار بودند.
بین چرخزدنهایم یک چشمم هم به صندلی رزرو شدهام بود که از دست نرود. آخرین سوژه گفتوگویم همان حوالی رقم خورد. چند خانم جوان و میانسال با متانت وارد شدند و دنبال جای مناسبی میگشتند. مانتو و مقنعه سادهای پوشیده بودند. اولین سوالم این بود که از سمت کجا آمدهاید و دعوت شدهاید؟ گفتند رویان! ترغیب شدم هرطور شده چند کلامی صحبت کنیم. راهنماییشان کردم که صندلیهای ردیف وسط خالی است. اما وقتی رسیدیم دیدیم روی همهشان یکی یک هدفون ترجمه همزمان برای میهمانان خارجی گذاشتهاند. تیرمان به سنگ خورد. در همان گیرودار پیدا کردن جای مناسب با یکیشان چند دقیقه ای همصحبت شدم. دکتر مدنی پزشک بود و متخصص پزشکی بازساختی یا همان سلولهای بنیادی. در ستاد سلولهای بنیادی معاونت علمی ریاست جمهوری هم معاونت اجرایی را به عهده داشت. از درمانها و تولیداتشان در رویان گفت و فعالیتهایشان برای تسهیل قوانین در ستاد. از تعداد خانمها پرسیدم. پرسش ظاهرگرایانهای است و معمولا چیزی را ثابت نمیکند، اما وقتی فهمیدم تعداد کارشناسهای خانم در ستاد سلولهای بنیادی بیشتر از آقایان است نتوانستم تعجبم را مخفی کنم. با آرامش و اطمینانی گفت خانمها پنهانی مشغول کارند و نقل قولی از فیلم بادیگارد را ضمیمه کرد که «خیبری دود نداره سوز داره!»
وقتی به صندلیام بازگشتم معلومم شد سیل جمعیت نظم ردیفها را بهم ریخته. جلویم خالی شده بود و دو خانم روی زمین نشسته بودند. از خانم کنار دستی برای مسئولیتپذیریاش تشکر کردم. پرسیدم شما از کجا آمدهاید؟ گفت مشاور رئیس سازمان اداری استخدامی در امور زنان است. از کجا آمدهاید هم از آن سوالات بیاساس است. مثلا نمیشود خانمی بگوید از آشپزخانه؟ پای گاز؟ صبح قرمه سبزیام را بار گذاشتم و لقمه بچهها را پیچیدم و شال و کلاه کردم. ولی امروز جواب این سوالم یا سازمان و نهادی بوده یا نام شهری. گویا عناصر غالب هویتساز و معرف هویت در آن محیط از این دو حالت خارج نبودند.
خانم ها آرام و قرار نداشتند. مینشستند، می ایستادند، در آمد و شد مدام بودند. فرزندان دلبندشان هم به این بیقراری دامن میزدند و تا آخر مراسم دست از سرشان برنداشتند. جایگاه مراسم در تیررس نگاهم بود اما خانمهای بچه به بغل و عکاس و تصویربردار و خبرنگار مانع دیدم شده بودند. فقط حدود 9 خانم در همان طبقه اول حسینیه مشغول ثبت تصاویر بودند. فقط به گوشم خورد، ندیدم چه کسی بود که توصیههای پیش از شروع مراسم را در بلندگوها اعلام کرد. که وقتی رهبری تشریف آوردند جمعیت را به جلو نرانید و تکبیر بیجا نگویید. دقایقی بعد، دقیقترش را بگویم ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه و ۴۵ ثانیه با فریاد صل علی محمد نائب مهدی آمد ما هم به خودمان آمدیم و از جا برخاستیم. قرائت قرآن تنها نوایی بود که میتوانست در آن قیامت تکبیرها و صداهای آمیخته به بغض و لرزش را بخواباند. ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَامْرَأَتَ لُوطٍ کَانَتَا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَیْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ یُغْنِیَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَیْئًا وَقِیلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِینَ ﴿۱۰﴾ وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَکَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ وَنَجِّنِی مِنْ فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ﴿۱۱﴾
پای صحبت چند تن از هزاران
مجری با نام خدا و «سلامی از سر مهر و شوق و ارادت» آغاز کرد و اذن خواست برای آغاز مراسم. نه یک بار که سه بار. مونا اورعی در جایگاه مجری ایستاده بود، پشت او دیواره حائلی قرار داشت و از معدود دفعاتی بود که آقایان عکاس و تصویربردار پردهنشین شده بودند. گروه سرود عماران انقلاب با مقنعههای زرد چشم نوازشان سرودی از زبان مادر شهیدی خواندند و مثل همیشه چشم رهبری به متن سرودی بود که دستشان داده بودند. به علت کسالت صندلی مجزایی کنار تریبون برایش گذاشتند و مترجمش پشت میکروفن تریبون رفت. با زبان انگلیسی از ب بسم الله شروع کرد، از مبدأ هستی و خداوند متعال پل زد به انقلاب اسلامی ایران و رهبر معظم. جوری پای تمام مقدسات را وسط کشید که هر سی ثانیه یک بار صلواتی اقتضا میکرد.
با اینکه در آن جمعیت جای سوزن انداختن نبود ولی باز هم با ترفند مهربانتر نشستن تک و توک خودشان را بین بقیه جا میدادند. خانمی با فرزند حدودا شش ماههاش کنار دو خانم روبهروی من نشستند. گعده کوچکی شده بود آن وسط که دور تا دورشان صندلی بود. چندین بار ایستاد تا آقا را ببیند ولی با تذکر خانمهای ردیف عقب و خادمها مجبور میشد بنشیند. بعد از صحبتهای زینب زکزاکی با ترجمه توسط یکی از آقایان (عجیب نیست در میانه دیداری سرتاپا زنانه؟)، خانم مریم شعبانی پشت تریبون رفت، مدیر اولین و تنها گروه تئاتر بانوان با شعار هنر قدسی زنان برای جهان. گفت که با تلفیق تئاتر و تعزیه نمایشهایی در ایران و بغداد به روی صحنه بردهاند. دومین سخنران از جایی بود که چند ماه است دل همهمان از رنج و غمش در تب و تاب است. اسرا البحیصی خبرنگار العالم از میان ویرانههای غزه- به معنای واقعی کلمه- ویدئویی برای این دیدار ضبط کرده بود. متوجه نشدم مانیتورها را کی آوردند و گذاشتند روبهروی جمعیت. دو مانیتور در سمت راست و چپ حسینیه روی گلمیز چوبی قهوهای رنگی گذاشتند و فیلم ارسالی را پخش کردند. اسرا البحیصی گفت شما ملت ایران تنها ملتی هستید که پای فلسطین ایستادهاید و به همین علت متحمل تحریم شدهاید. از حمایت نکردن مردم جهان گله کرد و وصیتی جانسوز داشت: «اگر شهید شدم شما دست از مبارزه برندارید و غزه را تنها نگذارید.»
رقیه سادات مومن سومین سخنران بود. دکترای مطالعات زنان، سطح سه حوزه و حافظ کل قرآن کریم. بر خلأهای حقوقی تاکید داشت مثل فقدان مجموعههای تنقیح شده موضوعی درباره زنان و خانواده و ضرورت وجود سیستم اصولی استنباطی خاص. دو آقا آمدند و میز و مانیتورها را بردند پشت صحنه. پایان سخنرانی کوتاه دکتر مومن همان حرف همیشگی تعصب و جهالت مردانه در مخدوش شدن شأن و منزلت زن در خانواده بود. پس از آن فاطمه شریف نوقابی بازیکن سابق تیم ملی فوتسال و مدرس و مربی فعلی به نمایندگی از جامعه زنان ورزشکار صحبت کرد. خواست که همپای ورزش مردان به آنها توجه شود چرا که زن ایرانی رسانه بینالمللی تاثیرگذاری برای جمهوری اسلامی است و ایران قوی باید ورزش قوی داشته باشد. لیستی از مطالبات صنفی از بیمه و حقوق بازنشستگی و کمک هزینه ازدواج و … را هم افزود و کلامش را پایان داد.
خانمهایی که جلویم نشسته بودند مدام این پا آن پا میشدند. دخترک شش ماهه بغل یکی جز مادرش رفته بود. دیگری چند باری به من نگاه کرد و رو برگرداند. دست آخر با خجالت نزدیک شد. به همراهش که مشغول بازی با طفل شیرخواره بود اشاره کرد و در گوشم به زمزمه گفت دوستم بارداره. ببخشید اینو میگم. اشکالی نداره کتتون رو بدید بذارم زیرش؟ از این همه شرمش برای درخواستی به این سادگی خندهم گرفت. گفتند از قرارگاه فرهنگی خاتم الاوصیا هستند. کت را دادم و مداد مینیاتوری را که رمقش گرفته شده بود در دستم چرخاندم. کت اول زیرانداز و بعد پشتی خانم جوان باردار شد.
مینا مهروش سخنران بعدی بود، مدیر عامل شرکت دانشبنیان، کارآفرین، دکترای اقتصاد و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران. از دغدغهاش برای هوش مصنوعی به عنوان دستیار زیست زن ایرانی گفت و در همین راستا راهنمایی و هدایت و حمایت مادی طلب کرد. سپس شقایق حق جوی جوانمرد به عنوان ششمین نماینده جامعه زنان پشت تریبون رفت. مجری اینگونه معرفی کرد: استاد تمام پزشکی و از دانشمندان دو درصدی حال حاضر. معتقد بود عدم توازن ظرفیت ایجاد شده در خصوص تحصیل زنان و ظرفیت کنشگری و ناترازی توزیع فرصت ها میان خانمها و آقایان چرخه معیوبی پدید آورده. سبک زندگی جدید نیز خلوت را از آدمی ربوده که آسیبش برای زنان بیشتر است. سخنران بعدی دست به قلم داشت. فائضه غفار حدادی که نویسنده و مادر چهار فرزند است سخنانش را با قصهگویی و خاطره آغاز کرد و در میانه خاطرات کنایهای انتقادی به فیلترینگ پیام رسانهای خارجی نیز حواله کرد و پیشنهادش برای سپردن رفع آلودگی هوا به زنان جمعیت را از کسالت چند سخنرانی جدی و رسمی به خنده و نشاط کشاند. تا جایی که او را با تشویق ممتدی مشایعت کردند.
خانمهای فرزند در آغوش کم نبودند. هر چند دقیقه یک بار میدیدیم که مادری با انواع خوراکیها و روشهای نوین آرام کردن در حال کلنجار با کودک خود است. بعضی میایستادند و سوژه به دست عکاسها میدادند و برخی که دیگر نمیتوانستند به هیچ بهانهای فرزند را آرام کنند دنبال راه خروج بودند. خادمها هم سعی میکردند تا جای ممکن ترغیبشان کنند به ماندن و به هم نزدن نظم جلسه. کم سنترین سخنران که دانش آموز استعدادهای درخشان بود فراخوانده شد. لحن و بیان ریحانه سادات محمودی آنقدر دلنشین بود که با تخفیف تنه به تنه اجرای مونا اورعی میزد. دختر انقلابیِ دیدار از کمتوجهی به تربیت دانشآموزان و توجه بیش از حد به آموزش انتقاد کرد و او هم با تشویق پرشوری بدرقه شد. زمان رو به اتمام بود و مجری از رهبری برای ادامه سخنرانیها کسب رخصت گرفت. آخرین سخنران با غم بزرگی لب به سخن گشود. مجری گفت چند ساعت قبل مادرش را از دست داده ولی حاضر نشده فرصت سخن گفتن در این جمع را از دست بدهد. زهرا موحدنیا پزشکی و افتخار مادری پنج فرزند را در کارنامهاش داشت و بر سه نکته تاکید کرد: توجه به خانوادهمحوری برای بانوان و مادران محصل و به ویژه دانشجویان پزشکی، حفظ نشدن حریم حجاب در محیطهای درمانی و انتقاد از متمایل شدن به نواستعماری به بهانه ارتقای سلامت. سخنانش را با بغض و لرزش صدا پایان داد. تصور غم تازه بیمادری و خطابه پایانیاش درباره اشتیاق به پیوستن به کادر درمان غزه و بسته بودن راه قصه پر آب چشمی برای همه شد. تنها برای یکی از سخنرانها به نام خانم بابازاده فرصتی باقی نماند که قرار شد مشروح صحبتش را به صورت مکتوب به دست حضرت آقا برساند.
پندهای پدر امت
دیگر همه سراپاگوش شدند برای شنیدن پاسخها و بیانات رهبری. همهمهای که داشت بالا میگرفت بدل شد به سکوتی دلخواه که با وجود چنان جمعیت متراکمی از زنان و کودکان اتفاق نادری بود! تنها یک برگه از کاغذهای چهارتا شدهام باقی مانده بود و امیدوار بودم کمبود فضا باعث نشود چیزی از قلم بیفتد. این شد که به نوشتن خلاصه بیانات با جملهبندی خودم اکتفا کردم. مطابق انتظار کلام با تشکر از حاضرین و سخنرانان آغاز شد. این که مسئولین باید (مثل همیشه) گلهها را دنبال کنند. حدیثی در عظمت و شأن حضرت فاطمه زهرا-سلام الله علیها- نقل کردند و از دوگانهی نظام فرهنگی و تمدنی غرب و اسلامی گفتند. غرب در موضوع زنان پاسخگو و حاضر به مباحثه نیست و از آن فرار میکند. اما رویکردش را با ابزارهایی که دارد از کتاب و سینما گرفته تا شخصیتها و مراکز بینالمللی پیش میبرد. از سوی مقابل برخورد اسلام منطقی، استدلالی، واضح و روشن است. مسئله زن از نقاط قوت اسلام است و اسلام در بحث کرامت انسان جنسیت را به کل نادیده گرفته. پس از آن حضرت آیت الله خامنهای به آیاتی که در ابتدای دیدار قرائت شده بود ارجاع دادند و از الگو بودن همسر فرعون و مریم برای همه انسانهای مومن گفتند. اینکه چرا نامادری پیامبری (موسی) و مادر پیامبری دیگر (عیسی) به عنوان الگو معرفی شدهاند و نه خود پیامبران. اشاره کردند که چون در جنس مرد برتریطلبی غلبه دارد خدا برای نفی آن میگوید که باید از همین زنان پیروی کرد.
پس از آن گریزی به مسئولیت اجتماعی و خانوادگی زن و مرد زدند که واکنش غیرمنتظرهای هم از میان حاضران برانگیخت. رهبر انقلاب اهتمام به امور مسلمین را همگانی دانستند و گفتند دخالت در سیاست و تبیین مقدرات کشور هم حق زنان است و هم تکلیف. اصل این وظیفه زن و مرد ندارد. در خانواده هم هر یک به نوعی وظیفه دارند اما بر اساس عدالت نه برابری جنسیتی. زن و مرد در حقوق خانوادگی یکسانند همانطور که در آیه قرآن آمده وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ. از اهمیت امنیت زنان در خانواده گفتند و اینکه باید مجازات سختی برای مردی باشد که در خانه محیط ناامن به وجود می آورد. اینجا بود که دل پردرد یکی از مخاطبان از جمعیت تکبیر گرفت! رهبری تاکید کردند در مشاغل اجتماعی، مدیریتها و نمایندگی مجلس ملاک باید شایسته سالاری باشد و باز هم تکبیر! گفتند زنان نباید]به واسطه فعالیتهای اجتماعی[ از مشغله مهم خانهداری و فرزندآوری محروم شوند و البته منافاتی هم ندارد. ایشان در ادامهی مقایسهی نظام غربی و اسلامی در موضوع زن اشاره کردند که رویکرد غرب بر اساس سودجویی و لذتجویی است، اما در اسلام با در نظر داشتن خانواده و اجتناب از جاذبه جنسی و حفظ حجاب راه برای زنان باز است. فراز آخر این قسمت از بیانات به قلب بسیاری از زنان حاضر در جمع رسوخ کرد. آنجا که رهبری گفتند کار خانه مطلقا وظیفه زن نیست و خیلی کارها با تفاهم است. یک بلندگو قورت دادهی خدا آمرزیدهای از آن وسط تکبیر غرایی سر داد. نفهمیدیم چه شد که مابقی تکبیرها آمیخته به خنده و مشت گره کرده، پیوند خورد با برائت از آمریکا و اسرائیل و استکبار جهانی!
تاکید رهبر بر آن بود که گرچه ما صد در صد اسلامی نشدهایم اما باز هم پیشرفتهای زنان در مقایسه با غرب و پیشرفتهای زنان بعد و قبل از انقلاب اسلامی ایران قابل مقایسه نیست. روضه آخر مراسم هم توصیه به انتخابات بود. اینکه زنان می توانند نقش ایفا کنند. میتوانند خانواده را به نقشآفرینی ترغیب کنند و در برخی از مسائل شناخت اشخاص و راهبردها و جریانها دقیقتر و ظریفتر از مردان ببینند.
پیوستن به مردم
هرچقدر انتظار جانکاه است و هر لحظهاش هزار لحظه میگذرد، پایان اینجور مراسمها ناگهانی است. به صلواتی ختم میشود و بعد که هنوز باورت نشده دیدار به پایان رسیده چند بار گردن میکشی تا مطمئن شوی دیگر خبری از پدر مهربان نیست. هرچقدر ورود چند مرحلهای و ساده بود، خروج از حسینیه آرام و روان صورت گرفت. خودم را کنار قفسهای رساندم که وسایل ممنوعه را گذاشته بودند. مدادم را پیدا کردم ولی خبری از کاغذها و بخشی از یادداشتهایم نبود. همه چیز آنجا پیدا میشد: انواع و اقسام عصا، خودکار، کاغذ، قاب عکس شهید، ساعت مچی، وسایل بهداشتی بانوان، بطری آب، مفاتیح، قرآن و … . هنگام خروج یک وعده ناهار و دو شماره دیدارنامه (ویژهنامه دیدار بانوان و ویژهنامه مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا-سلام الله علیها-) به هرکس دادند. خدا مرا ببخشد اول خیال کردم از این بروشورها و کتابچههایی است که وقتی در سازمانی اضافه بیاید بیدلیل و با منت خیرات میکنند، بعد دیدم گویا مخصوص هر دیدار ویژهنامهای تدوین و طراحی و چاپ میشود تا برایمان به یادگار بماند. سر همان نبش صالحی و فلسطین کوله و وسایلم را تحویل گرفتم و رفتم که دوباره در کوچههای این شهر گم شوم. برای ما شهرستانیها تهران از آدمهایش است که معنا میگیرد نه از بناها و نماها. یعنی این رهگذران میدانند کجا بودم؟ حواسشان هست شخص اول مملکت دو کوچه آن طرفتر زیر همین آسمان و میان همین دود و غبار نفس میکشد؟ توفیری هم دارد برایشان؟ به ولیعصر رسیدم. بیآرتی بهترین گزینه برای دید زدن مردم و اندیشیدن بود تا راه آهن. در ایستگاه بیآرتی رو به شمال همان خانم بچه در آغوش صف ورودی را دیدم. از کیسه غذای دستش شناختمش. سر برگردانم طرف دیگر هم خانم دیگری غذا به دست داشت قدم میزد. حالا همهمان راز مشترکی داشتیم و خاطرهای در زمان و مکانی مشترک. میرفتیم که بین همین مردم گم شویم و به آنها بپیوندیم.
پایان پیام/.