داستان مار گیر شجاع

تازه پنج سالم تمام شده بود که مرحوم پدرم که قطعا مادرم در تصمیمش کم تاثیر نداشت تصمیم گرفت که خانه و زندگیش را از شهرستان رشتخوار که البته به املاک اجدادیش نزدیکتر بود به تربت حیدریه منتقل کند ۰ بنابر این ما کل اسبابمان را از خانه ی اجدادی با آن معماری قجری زیبا که هم نشیمند زمستانه داشت و هم خانه های تابستانه ؛ هم حوض خانه داشت و هم حیاطی باغ مانند پر درختان اناری که کودکیم را وقتی به طلب کندن اناری که در تیررس قد و قامتم بود آن هنگام که بر شاخه ی آنها انار در دست آویزان میشدم صبورانه تحمل میکردند جمع کردیم و راهی دیار تربت شدیم ۰۰۰ در آن سال ۵۳ پدرم خانه ای در مرکز شهر با مساحت ۵۰۰ متر در حاشیه خیابان خرید به ۱۲۰۰۰ تومان که الان حتی اصرار بر صحت مبلغش برای نسل جوان ؛ بی تردید نوعی اذعان بر جنون و از دست دادن مشاعیرمان در پیش نظرشان نخواهد بود و بس ۰ و لذا از کنار این موضوع سریع می‌گذرم که به خیر و صلاح نزدیکتر است ۰۰۰
خانه ی جدیدمان با همه ی بزرگی چون یک سوم خانه ی اجدادی بود زیاد به چشم کودکیم نمی آمد مضاف بر اینکه خانه ی قبل کفش آجری بود و این یکی فرش شده با موزاییک‌های سیمانی ؛ و هرچند مادرم این را مزیت می‌دانست ولی برای من جز عیب چیز دیگری نبود و اگر بخواهید بدانید چرا خواهم گفت که آن عطر بوی آب و خاکی که دهقان پدرم هنگام خالی‌کردن آب حوضی که بی شباهت به استخر نبود روی کف آجری حیاط به پا میکرد چه نشاط و ذوقی در من کودک ؛ که خاک را می‌فهمیدم و سیمان را نه ایجاد میکرد که نگو و نپرس۰۰۰ تازه این بماند که روی کف آجر فرش ؛ به زمین اگر هزار بار هم در روز میخوردم انگار نه انگار ولی این موزاییک های سیمانی بد غضب ؛ با حتی یکبار بر آنها زمین خوردن در حین شیطنت های کودکانه نیز کافی بود تا زهر دردشان را تا مغز استخوانم بدوانند۰۰۰۰ به هر حال این خانه ی جدید که در کنار رودخانه ای که از وسط شهر می‌گذشت چون واقع بود ؛ محل تردد جک و جانور از نوع خزنده هم بود ؛ و روزی که به رسم آن زمان ؛ که آنها که خود گندم داشتند نان در خانه می‌پختند و ننگشان بود نان نانوایی بخرند و بخورند ؛ مادرم زن نانوایی را اجیر کرد و بساط پخت و پز نان هنوز برقرار نشده بود که زن نانوا که آن‌زمان به یاد دختر بزرگش او را ننه ی معصوم خطاب میکردیم از خانه ی تنور هراسان بدر زد و مژده ی وجود ماری عظیم الجسه در میان خانه تنور را به ما داد ۰۰۰۰۰ واضح است که امروزه رفع شر چنین موجوداتی که البته بسیار بندرت رویت می‌شوند با آتش نشانیست ؛ ولی آن‌زمان با اینکه این اداره بود ولی در شرح وظایفش البته از نظر مردم همان زمان ؛ جز رفع حریق چیز دیگری نبود و گرفتن مار تنها کار درویشان مارگیر بود و بس۰۰ از همین رو پدرم دست بکار شد و درویشی زبده از سر تپه ی شاه ده که محل تجمع اکثر دراویش مارگیر بود در حیاط خانه حاضر کرد۰۰۰ من هم کنجکاو و شیطان ؛ دست در دست پدر در حالیکه در دست دیگرم شاخه ی بیدی به قصد بازی داشتم حرکات درویش را که مردی با محاسن تقریبا سفید و اندامی لاغر و استخوانی همچون مرتاضان هندی داشت زیر نظر گرفته‌ بودم۰۰۰۰ درویش تا لب خانه تنور هی رفت و هی آمد و درنهایت در حالیکه لبانش از وردی که میخواند می‌جنبید با شاخه‌ای روی کف باغچه ی حیاط دایره ای کشید و بعد درون دایره رفت و شروع کرد به درآوردن لباسهای تنش ۰۰۰۰ آنها را آنچنان با آداب و اودوب در میآورد و تا میکرد و بر زمین می‌گذاشت که میگفتی این هم خود قسمتی از آیین افسون کردن و گرفتن مار است۰۰۰ چندی نگذشت که درویش لخت در حالیکه تنها لنگی بر کمر زده بود و البته آنرا بگونه ای از لای دو پایش جمع کرده بود که گویی شرتی بپا داشت و شالی زرد هم بر سرش ؛ از دایره ای که با نوک شاخه بر خاک کشیده بود خارج شد و باز همچنان که ورد میخواند بین خانه تنور که محل استقرار مار بود و آن دایره ای که کشیده بود هی رفت و هی امد۰۰۰ من هم دست در دست پدر با فاصله از دایره و رو به خانه تنور نظاره گر حرکات درویش بودم و در ذهن درگیر هزاران سوال و چرهای بی‌جواب۰۰۰!!!! در آن سکوت ناشی از حضور و حرکات درویش که ناظری جز من و پدر و ننه ی معصوم و شاید مادرم و خواهرم در پشت پنجره ی چوبی تمام قد اتاق نشیمند ؛ ناظر دیگری نداشت آن پیر درویش نیمه لخت بر لب دایره ای که کشیده بود پشت به من و پدرم و رو به محل استقرار مار یعنی خانه تنور روی دو پا نشست و متمرکز و پی گیر باز ورد میخواند و بر زمین باغچه خط میکشید۰۰۰۰ در همین گیر و دار که همه یک چشمشان به دایره و چشم دیگرشان به خانه تنور بود و منتظر که کی مار از خانه تنور خارج شود و سر بر خط مارگیر خود را تسلیم کند ؛ من ناخودآگاه ؛ شاید از سر کنجکاوی و شاید بازیگوشی و شاید محک زدن قدرت عکس العمل آن مارگیر شاخه ای را که در دست دیگر داشتم از زیر لُنگ آویزان مارگیر به لای دو پایش دواندم۰۰۰۰ چشمتان روز بد نبیند هنوز خواستم با نوک شاخه که برگی هم بر خود آویزان داشت لای دوپای درویش را خوب بکاوم که پیر درویش با آن موی سپید و بدنی استخوانی همانطور که روی دو پا چمپاته زده بود چون فنر به هوا جست و در حالیکه دو دست بر کاسه ی زانو زده بود همچون یک ژیمناستیک کار فوق حرفه ای در هوا دو سه وارو زد و بعد نقش زمین شد۰۰۰۰ باور کنید حالا که فکر می‌کنم این حرکات پیچیده از نادیا کومانچی آن اسطوره ژیمناستیک رومانیایی دهه هفتاد میلادی هم بعید و دور از ذهن بود چه برسد به آن پیر درویش استخوانی۰۰۰۰۰من هم که حالا پی به سرعت مافوق تصور عکس‌العمل درویش برده بودم راضی و خوشنود نظاره گر و همچنان منتظر که اگر بشود دوباره سیخی به زیر درویش بدوانم تا دوباره بلکه حرکتی زیباتر را از درویش مشاهده کنم۰۰۰۰ پدرم که تازه بخود آمده بود و فهمیده بود از من چه خطایی سر زده دستم را کشید و به سمت درویش که حالا بر زمین باغچه افتاده و کف بالا می آورد پرید ۰۰۰۰ و همزمان که سعی داشت پیکر لخت او را بر زمین بنشاند ننه ی معصوم را در پی لیوانی قنداب برای درویش به خانه فرستاد۰۰۰۰ قنداب و شانه مالی های پدرم کارگر افتاد و درویش کم کم چشم گشود و من که ناشی از خبطی که کرده بودم هم‌چنان ترکه ی بید در دست دورتر ایستاده بودم هنوز مبهوت حرکت زیبای درویش ؛ او را چون اسطوره‌ای نگاه میکردم ۰ ولی نمی‌فهمیدم چرا آن درویش دلاور بعد آن حرکات قهرمانانه چنین به غش و ضعف افتاده است ۰۰۰!!!!
درویش حالا دیگر چشم گشوده بود و غضبناک به من که ترکه ی بید را در دست ؛ همچنان میجنباندم نگاه میکرد و هیچ توجه ی به گفته های پدرم که مدام میگفت چیزی نبود درویش احتمالا قندتان افتاده ؛ نمی کرد ۰ در نهایت درویش که بخود آمده بود بدون اینکه چشم غضبناکش از من بگیرد عاصی از اصرار پدرم در افتادن قندش ؛ به همان زبان محلی داد زد ۰۰۰ قند گورُم اوفتیّ کاظم خان ؟ تِرسیوم فِک کِردُم مارَه اَمیه به لای پام( قندم نیفتاده بود کاظم خان ؛ من یک لحظه ترسیدم و فکر کردم مار از پشت به لای پاهام خزیده است) ۰۰۰۰و بعد رو به من ادامه داد
ای تیر وِر سینه نِزدیک بو مورِه از ترس بِکوشَه ۰۰(این بچه ی شیطان که الهی گلوله بخوره تو سینش نزدیک بود با آن ترکه ی بید که به لای پاهایم دوانده بود و من یک لحظه فکر کردم مار است ؛ مرا از ترس بکشد ) ۰
سرتان را درد نیاورم ؛ پدرم به جرم این شیطنت نا خواسته ؛ دستم را کشید و مرا به رفتن به خانه و تماشای مراسم مارگیری از پشت پنجره مجبور کرد ۰ چون پیرمرد اسرار داشت که وجود من در آن حوالی مخل تمرکزش خواهد شد و در نتیجه او قادر به گرفتن مار نخواهد شد۰۰۰۰۰۰۰۰
و من که از یک طرف ناراحت شدم که از این صحنه دور می شوم و از طرف دیگر خوشحال که از نزدیک حرکات مافوق تصور درویش را که اصلا نه به سنش می آمد و نه به بدن نحیفش ؛ رؤیت کرده بودم رفتم که پشت پنجره ی چوبی تمام قد اتاق نشیمن شاید همچون خواهر و مادرم از دور نظاره گر کار مارگیر شجاع باشم ۰ و الحق که مارگیر نیمه لخت بعد رفتن من و برگشتن تمرکزش دوباره مراسم را از نو تکرار کرد و مار به دلیلی که هنوز هم نمی‌دانم خود را در مقابل چشمان بهت زده ی کودکی من از دریچه ی اتاق تنور به حیاط پرتاب کرد و سر بر خط گذاشت و شد صید دست آن مارگیر پیر شجاع ۰۰۰۰۰

به قلم : محمد کریم کاظمی قرائی

اقتصاد جوان نیوز دارای مجوز به شماره 86948 از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است. این پایگاه خبری از سال 1399 آغاز بکار کرده و هم اکنون از پرمخاطب ترین پایگاه های خبری در حوزه اقتصاد محسوب می شود. این پایگاه خبری زیر نظر مستقیم هیات عالی نظارت بر مطبوعات قرار دارد.

اطلاعات تماس

تمامی حقوق محتوای سایت برای اقتصاد جوان محفوظ است.